سر کلاس ادبیات معلم گفت :
فعل رفتن رو صرف کن
گفتم : رفتم ...رفتی ...رفت
ساکت می شوم ، می خندم ،
ولی خنده ام تلخ می شود
معلم داد می زند :
خوب بعد ؟ ادامه بده
و من می گویم :
رفت ...رفت ...رفت
رفت و دلم شکست ...
غم رو دلم نشست
رفت و شادیم مُرد ...
شور و نشاط رو از دلم برد
رفت ...رفت ...رفتش
و من می خندم و می گویم :
خنده تلخ من از گریه
غم انگیز تر است
کارم از گریه گذشته
که به آن می خندم